داشتم داده‌های لپ‌تاپ رو مرتب می‌کردم رسیدم به یه فایل ورد که با اسم مردناشناس ذخیره اش کرده بودم. به دلم افتاد بازش کنم ببینم چی توش نوشته شده. خط اولش رو که خوندم ملتفت شدم داستان از کجا آب می‌خوره؛ بعد عید بود گمونم. فقط می‌دونم یه چیکه بارون از یه کف دست ابر ریخته بود روی آسفالت خیابونای شیراز. سوار تاکسی شدم. راننده یه چیزی گفت یه چیزی گفتم که این داستان پایینی رو تعریف کرد. به دلم نشست. همون روز یا فرداش یا پسون فرداش نوشتمش:

قدیما این طوری نبود. من کوچیک بودم. خیلی کوچیک بودم. اون موقع پدر ما مقداری پول دست و پا کرده بود و واسه کارخونه‌ها زغال سنگ خریده بود و وضعش خوب شده بود. بعدم یه شرکت نصفه و نیمه با ده پونزده تا کارگر راه انداخته بود و کارش بالا گرفته بود. یه وقتی یکی از کارگراش از بالای کامیون زمین می‌افته و به سرش ضربه می‌خوره و فالفور همون‌جا تموم می‌کنه. اون موقع هم انگار کس و کار خاصی نداشته بی‌چاره. بابای منم زیاد پیگیر نشده بود. سپرده بود یکی از کارگرا که مرده اگه کسی رو داره ببره خاکش کنن و مقداری هم پول بهشون بده.

برف زیادی اومده بود. طوری که بعضی جاها مجبور می‌شن تونل بزنن تا خونه‌ها رو به هم وصل کنن. پدرم بعد مرگ کارگرش چند بار آسید نورالدین رو به خواب دیده بود. بابام به آسد نورالدین ارادت زیادی داشت. آسد نورالدین به بابام گفته بود: کسی که از روی کامیون می‌افته، افتاده دیگه اما پاری وقتا فقط خودش تنها نمی‌افته. پاری وقتا بقیه رو هم با خودش پایین می‌کشه.

بابام چند روز بود فکری شده بود و لب به غذا نمی‌زد. سه شب این خواب رو دیده بود؛ پشت هم. رنگ به روش نمونده بود. همه ش می گفت آسد نورالدین چی می‌خواسته بگه. یه کم که برفا آب شد و تونستیم جم بخوریم. بابام فرستاد پی صادق سیا. گفت بره هرچی آدرس و نشون بلده از کارگر مرده پیدا کنه و بیاره. خودش توی برف راه افتاد. دس کرد توی صندوق‌چه یه چپه پول چپوند توی جیبش. یه گونی هم برنج انداخت روی دوش صادق سیا و خودشم گوشت قورمه و بهارخوش رو برداشت و راه افتادن. ما کوچیک بودیم، بعد که عقل رس شدیم. خدا بیامرزه رفتگان شما رو، بعد رفتن بابام، یه روز صادق سیا رو دیدم. نقل بابام شد. از اون روز پرسیدم. گفت: خدا بیامرزه حاجی رو. اون روز توی اون برف تا اون سر شیراز رفتیم. پای پیاده. من دیگه داشتم سگ لرز می زدم. رسیدم دم خونه ی نعمت. خدا بیامرزه نعمت رو. آدم ساکتی بود. شاید واسه همین بود که هیچ وقت تا اون روز ملتفت نشدیم دو جین بچه‌ی قد و نیم قد داره. خلاصه.حاجی در زد. زنه در رو باز کرد و رفتیم توی حیاط. چشای حاجی که افتاد به بچه ها زد زیر گریه. باور کن. زنه می‌گفت دو روز هیچی توی خونه ندارن. بچه هاش همه از سرما سینه پهلو کردن و افتادن زیر لاحاف. زنه روضه‌ی مقتل می‌خوند انگاری.حاجی من رو فرستاد پی زغال و چوب. خودشم رفت پی دکتر. خدا بیامرزدش. خدا بیامرزدش. مرد آبرو داری بود.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها